شهدا

شهدا

بسم رب شهداء و الصدیقین این وبلاگ به شهدای مدافع حرم و شهدای صابرین و شهدای لبنانی اختصاص دارد.التماس دعای شهادت
شهدا

شهدا

بسم رب شهداء و الصدیقین این وبلاگ به شهدای مدافع حرم و شهدای صابرین و شهدای لبنانی اختصاص دارد.التماس دعای شهادت

پاسدار شهید محمد غفاری

شهادتت مبارک لاله ی سرخ صابرین،کاوه پارسایی،شهید محمد غفاری

او 27 سال داشت و اهل همدان بود. از آن بچه های دوست داشتنی که هر پدری آرزوی آن را دارد.
مظلوم، متین، خوش رفتار، درسخوان و ... به تازگی هم ازدواج کرده بود.
هر سال در ایام محرم به مناسبت شهادت سرور و سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین در منزل پدری‌اش مراسم عزاداری برپا میکردند تا اینکه بنا بر گفته خودش:

برادرش می گوید:
محمد اصلا آدم گوشه نشین و اهل نشستن و یک جا ماندن نبود حتی اگر یک روز می آمد همدان، آن روز را هم مدام در جنب و جوش بود.
برای مثال همین آخرین بار، شب 21 ماه مبارک آمد همدان، با هم رفتیم گنج نامه و نشستیم چای خوردیم که شروع کرد به نصیحت کردن من که مواظب پدر و مادر باش. این آمدن و رفتن من به همدان فقط به خاطر پدر و مادر است اما این بار که دارم میرم ماموریت، دیگر پدر و مادر را به تو می سپارم.
عادت داشت می خواست داخل اتاق من بشود در می زد. این آخرین بار نیمه شب در زد و داخل شد و گفت: اگه میشه مقداری تنهام بزار تا توی حال خودم با شم.

شروع کرد به نماز شب خواندن. برگشتم و گفتم: محمد چقدر نماز می خوانی؟ کمرت درد می گیرد، خسته میشی. گفت: امیر می خواهم توی این ماه رمضان پاک شوم.
خانه شان را بنده رنگ کردم، در کمدش را باز کردم و دیدم تمام در کمدش را با عکس های شهدا پر کرده است و بالایشان نوشته بود: ای سر و پا! من بی سر و پا، خود را کنار عکس شهدا پیدا کردم.
خوب که دقت کردم یک جای خالی روی در کمدش بود، گفتم: محمد عکس یکی از شهدا رو بزن اینجا، این جای خالی قشنگ نیست. گفت آنجا، جای عکس خودم است.

دفعه آخر که رفت، گفت من دارم می‌روم و این دفعه با دفعات دیگر فرق می کند اگر من بروم و نیایم چه می‌شود؟ خانومش گفته بود نه محمد تو برمی‌گردی انشاءالله، تو همه کارهات همینطوریه. محمد هم گفته بود به هر حال تو آماده باش شاید دیگر این دفعه برنگردم.ن اتفاقا روز شنبه باهاش تماس گرفتم (محمد روز یک شنبه شهید شد) در طول هفته قبل معمولا شب ها باهاش تماس می‌گرفتم چون روزها گوشیش قطع بود. دیگر نمی پرسیدم کجایی یا چکار میکنی؟ سرده یا گرمه؟ فقط احوال پرسی می کردیم. خلاصه اون روز همان طور اتفاقی حدود ساعت 9 تماس گرفتم، تا زنگ هم زدم گوشی را برداشت، سلام و علیک و احوال پرسی کردیم. گفتم کاری چیزی نداری؟ گفت بابا برای من یک دعای مخصوص بکن. شب یک شنبه هم این‌ها عملیات خودشان را شروع کردند و چیزی هم که دوستانش به ما می گویند، ساعت 4 و 28 دقیقه محمد شهید شد.
وصیتنامه شهید محمد غفاری
با عرض سلام و درود بر امام عزیز حضرت آیت الله خامنه‌ای(حفظه الله) و بر شما عزیزان و شهداء و خانواده شهداء 
الذین آمنوا یقاتلون فی سبیل‌الله والذین کفروا یقاتلون فی سبیل الطاغوت فقاتلو اولیاء الشیطان، ان کید الشیطان کان ضعیفا                (نساء:76)
آنها که اهل ایمان هستند در راه خدا و کافران در راه طاغوت جهاد می‌کنند. پس شما با یاران شیطان پیکار کنید و از آنها نهراسید زیرا مکر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است. سوره نساء آیه 76
وصیتم پیامی است به امت و ملتی که نایب بقیه الله(عج) آنان را ملت معجزه آسای قرآن می‌نامند. بر خلقی است که مشتاقانه و جانانه از جان و مال خویش در راه خدای می‌گذرند. بر عزیزانی است که عزیزپرور هستند و فرزندان گرامی خویش را به جهت آزادی و استقلال و اقتدار کشور اسلامی و انقلاب فدا می‌نمایند و هر آنچه در توان دارند.
و به همه شما که اکنون به وصیتم گوش فرا می‌دهید.
سخنم چنین خلاصه می‌شود که راه ما چیزی جز پیروی از ولایت فقیه به حق نیست.
چشم و گوش بفرمان ولایت فقیه باشید و پشتیبانی از آن کنید و گفته‌های مقام عظمای ولایت حضرت آیت الله خامنه‌ای عزیز را با جان و دل گوش کنید و به آن عمل کنید که اگر در این راه قرار بگیرید به حمد خدا سعادتمند و رو سفید خواهید بود و از تمامی ملت و مسئولین عزیز و بزرگوار می‌خواهم که در هر پست و مقامی که هستند حداکثر تلاش و سعی خود را برای پیشرفت این انقلاب و میهن عزیز انجام دهند و هرگز در کشور امام زمانی اجازه خطا و کج روی به منافقین و احزاب و گروههای بی ولایت را ندهند تا چراغ سبزی برای دشمنان داخلی و خارجی ما شود.

 از پدر و مادر عزیز و گرامی طلب بخشش می‌کنم هر چند که آنها را در این دوران بسیار اذیت کردم و از برادرم و خواهرم خواستار پیروی از ولایت و اهل بیت می‌باشم.
همسر گرامی و بزرگوار! مرا ببخش و حلال کن که در این مدت کم، مایه آرامش شما نبودم و از همه برادران و خواهرانم و دوستان طلب حلالیت می کنم.
بدانید امروز جسد خون آلوده‌مان را که به خاک می‌سپارید، فدای راهمان شده است و گرچه جسمم راحت آرمیده است، روح من از شما گریه و شیون نمی‌خواهد. انتظارم چنین است که سلاح به زمین افتاده‌ام را بردارید و همیشه از ولایت فقیه و کشور انقلاب اسلامی، علیه باطل دفاع کنید.
و من خدای را شکر می‌کنم که مرا شامل آیه شریفه 207 سوره بقره نمود: "و بعضی از مردم از جان خود در راه رضای خدا درگذرند و خدا با چنین بندگان رئوف و مهربان است"
دوستانم! من سلام شما را به شهدا خواهم رساند، و از ایثار و از خود گذشتگی شماها برای آنها می‌گویم که شما تعهد کرده‌اید تا آخرین قطره‌های خون خود [که] چکیده بر سنگ فرش بیابانهای نبرد حق علیه باطل است پیروی از اسلام و ولایت را ادامه خواهید داد.
والسلام علیکم 
یا سید الشهدا(ع) قسم به مادر پهلو شکسته‌ات، من پاسدار را که متعلق به تو هستم طوری وارد قیامت کن که مایه شرمندگی شما نشوم.

بارالها از تقصیرات من بگذر و مرا عفو کن و پاکیزه بپذیر.


محمد غفاری در تاریخ سیزدهم شهریور 1390 در ارتفاعات جاسوسان منطقه سردشت و در درگیری مستقیم با گروهک تروریستی پژاک شهید و در گلستان شهدای همدان به خاک سپرده شد.









التماس دعای شهادت

شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی  فرزند عباس در سال ۶۳ متولد شد و با مدرک تحصیلی کارشناسی رشته حقوق در سال ۸۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.

وی پس از گذراندن دوره‌های مختلف نظامی و مسئولیت‌های مختلف ازجمله فرمانده گروهان پیاده گردان ۱۵۴ چهارده معصوم لشکر ۸ نجف اشرف، فرمانده گروهان گردان امام حسین سپاه ناحیه خمینی‌شهر، پزشکیار، مسئول تربیت‌بدنی، مسئول جنگ نوین در گردان‌های سپاه، در اواخر آذر ۹۴ در جبهه مقاومت اسلامی و حق علیه باطل در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.


عبد المهدی کاظمی در سال ۸۴ ازدواج و در جوی‌آباد خمینی‌شهر زندگی می‌کرد که از این شهید دو فرزند دختر بانام‌های فاطمه و ریحانه به یادگار مانده است.

عبد المهدی در آیینه زلال دل خویش، خاطره خوش مسجد را یافته بود که در نوجوانی به او پیشنهادشده بود بسیجی گردد؛ او این کلام را بشارتی دانست و بسیجی شد، او را مسئول کتابخانه و نوار خانه بسیج کردند. وقتی فرمانده پایگاه اشتیاق و پشتکارش را دید، مسئولیت تمام امور فرهنگی و ورزشی بسیج را به او سپرد.

همسر عبد المهدی کاظمی در خصوص سبک زندگی شهید می‌فرماید:

همسرم آن زمان درس طلبگی می‌خواند و می‌گفت: “من طلبه هستم و مالی از دنیا ندارم. دارایی‌ام همین کاپشنی است که پوشیده‌ام. نباید از من توقع زیاد داشته باشید. من این‌طوری هستم اگر می‌توانید قبول کنید. می‌دانم که ارزش شما بیش از این حرف‌ها است. ان‌شاءالله بعدها اگر توانستم جبران می‌کنم. الان من درس می‌خوانم و حقوقی ندارم. دوست دارم همسرم ساده‌زیست باشد. اگر قرار است نان خالی یا غذای خوب هم بخوریم باید بادل خوش باشد. زندگی بالا و پایین دارد، تلخی هست، سختی هست.”

همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسیار تأکید می‌کرد. برای خودم من هم ایمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگی‌ام مؤمن و استاد اخلاق من باشد.

آن‌قدر همسرم ازلحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد. واقعاً هم عبد المهدی در مدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. امروز که می‌بینم عبد المهدی در کنارم نیست گویی از بهشت بیرون آمده باشم. من هر چه دارم را مدیون و مرهون شهیدم می‌دانم.

التماس دعای شهادت

پاسدار شهید علی شاهسنایی

  ـ شهید علی شاه سنایی متولد ۱۳۶۴ از نیروهای لشکر ۱۴ امام حسین علیه السلام بود که به صورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله‌ بنی هاشم عازم سوریه شد و به شهادت رسید. وی نهمین شهید مدافع حرم از خطه شهید پرور اصفهان است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) آسمانی شد.

وصیت نامه این شهید گرانقدر سندی برگرفته از عمق اخلاص و معرفت اوست چرا که پس از شهادت به وحدانیت خدا، با پروردگار خویش عهد بست که در این دنیا جز به فرمان او نباشد.

شهید شاه سنایی در وصیت نامه خود، بعد از سفارش به نماز اول وقت، پیروی از ولایت فقیه و احترام به والدین، دوستانش را به خواندن زیارت عاشورا سفارش کرد، عملی معنوی که شهید در هر صبح و شام به آن مبادرت می ورزید.

و این چنین بود که شهادت آخرین حلقه عهد علی با خدا و قرائت هر روزه زیارت عاشورای اباعبدالله الحسین است.


به نام خدا

شهادت لباس تک سایزی است که ما باید با اعمال و رفتار و اخلاص، خود را اندازه آن کنیم…..انشاالله

پروردگارا من با تو عهد بستم که در دنیا به فرمان تو باشم. شهادت بر یگانگی و توحید تو میدهم که جز تو خدایی نیست. تو یگا نه و بی همتایی،
تو یکتا و شریکی نداری، گواهی می دهم که بهشت و جهنم حق است و موجود؛ و اقرار می کنم که حساب و کتاب و میزان و صراط حق است.

خدایا تو را سپاس می گویم این لیاقت را به من عطا نمودی که پی به عظمت تو ببرم و حق را از باطل تشخیص دهم، آن گاه خانه و زندگی را رها کنم و به سوی تو هجرت نمایم و در صف رزمندگان و جهادگران راه تو حضور یابم و از مظلومان عالم دفاع کنم.

خدایا امید آن دارم که سرخی خونم، سیاهی گناهانم را غسل دهد و پاک شدن از گناه موجب آن شود که در جمع شهدای اسلام سر افکنده نباشم.

در این راه کسی را مجبور نکرد که از پدر و مادر عزیزتر از جانم و از همسر مهربان و یار و یاور و در سختی ها و اقوا مم چشم بپوشم، بلکه تنها برای رضای خدا و پیروی از ولایت فقیه و دفاع از مظلوم و نابود کردن دشمنان اسلام.

ای مردم این جانها از خودمان نیست، آن را خداوند تبارک و تعالی به ما داده و روزی هم از همه می گیرد. پس اگر این بدنها برای مرگ آفریده شده است که چه بهتر که انسان در راه خدا کشته شود.


*سفارش به برادران و خواهران دینی

و اما ای برادران و خواهران دینی به شما سفارشی می کنم به پیروی از ولایت فقیه و گوش دادن و عمل بی قید و شرط به فرمایشات ایشان و احترام به پدر و مادر که خیلی به گردن ما حق دارند، خواندن زیارت عاشورا، من خود هر صبح و شام زیارت عاشورا را می خواندم، نتیجه آن را در زندگی دیدم و از خدا بخواهید که به همه ما اشک چشم و دل مناجات عنایت کند، مخصوصا در مجالس روضه امام حسین(ع).


*صحبت شهید با پدر و مادر

اما پدر و مادر عزیزم من می دانم شما با چه زحمتی مرا بزرگ کردید من هر چه دارم بخاطر روزی حلالی است که شما سر سفره آوردید و تلاش کردم که شما را از خود راضی کنم اما نتوانستم و از شما می خواهم مرا حلال کنید و در نبود من صبر کنید و صبور باشید مانند امام حسین و حضرت زینب و به خود افتخار کنید که چنین فرزندی تقدیم انقلاب کردید من هم قول می دهم که اگر اختیار داشته باشم شما را شفاعت کنم و اگر خواستید در مراسم من گریه کنید برای جوان امام حسین(ع) و شهدای دشت کربلا گریه کنید و بعد از من، هوای همسر و فرزندم زهرا کوچولو را داشته باشید.


* صحبت شهید با همسرش و سفارش برای تربیت دخترش زهرا

و صحبتی با همسر مهربانم شما هم مرا حلال کنید در این چند سالی که با هم بودیم از شما جز احترام و بزرگی و پاک دامنی ندیدم و از شما تشکر می کنم که یار و یاور من در سختی ها و رسیدن به خدا بودی و از پدر و مادرت هم تشکر می کنم که چنین دختری تربیت کردند و از شما می خواهم که زهرا کوچولو نور چشم من را مانند خودت تربیت کنی و مسایل دینی را به او آموزش دهی و هوای پدر و مادرم را هم داشته باشی و در نبود من صبور باشی و خواهش می کنم که در مراسمم خود را کنترل کنی و الگو باشی، من هم شما را فراموش نخواهم کرد ای مهربان ترین همسر دنیا خیلی دوستت دارم و شما را به خدای بزرگ می سپارم و امیدوارم که حضرت زهرا شما را شفاعت کند.


سخن شهید با همکاران

ای همکاران و پاسداران سبز پوش به خود افتخار کنید که در این نهاد مقدس مشغول به خدمت و در صف رزمندگان و جهاد گران هستید و دعا کنید که همگی عاقبت به خیر شویم و از شما می خواهم که این حقیر را حلال کنید مخصوصا بچه های با مرام گروهان تخریب و ۲۰ روز از مرخصی های استحقاقی من را به خاطر کم کاریها و کارهای شخصی که در وقت اداری انجام داده ام کم کنید، اگر شهادت قسمتم شد مرا در گلستان شهدا دفن کنید.


صحبت شهید با خواهران و برادران خود

خواهر و برادران خوبم شما هم مرا حلال کنید و سعی کنید در همه شرایط باعث سر بلندی پدر و مادر باشید و جای خالی مرا در خانه برای پدر و مادر پر کنید و در خانه با صدای بلند اذان بگویید و قرآن بخوانید و احترام به پدر و مادر را فراموش نکنید که بهشت زیر پای مادران است و در مراسم من آبرو داری کنید و هر کس در مراسم من شرکت کرد احترام کنید.


*سخنی با بچه های هیئت ال یس

و شما رفقا و بچه های محل و بچه های هیئت ال یاسین، قدر این جلسه ها را داشته باشید و سعی کنید در این جلسه ها شرکت کنید و شما را وصیت می کنم که در مورد دیگران قضاوت نکنید، ما همه در حال امتحان هستیم. امیدواریم که موفق باشید و این بنده حقیر را هم حلال کنید.

ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم              جز  پسر فاطمه ارباب نداریم


التماس دعای شهادت


پاسدار شهید حاج محمد بلباسی

             مردانی مثل شهید محمد بلباسی، پدر سرافراز فاطمه، حسن و مهدی... پدر زینب؛ زینبی که هیچ وقت بابا را ندیده. دختر 18 روزه‌ای که با بابا عکس ندارد. شهید بلباسی، اما برای دختر تازه به دنیا آمده‌اش یادگار بزرگ‌تری گذاشته است؛ همنامی‌اش با حضرت زینب(س)... حالا زینب بزرگ که بشود، قد که بکشد، راه که برود، هر جا، هر کسی صدایش بزند، هر کسی بگوید: زینب! یادش می‌افتد نامش را وامدار چه کسی است، یادش می‌ماند بابا چرا رفت؟ چرا آسمانی شد... .

تولد زینب بلباسی بهانه‌ای است تا پای حرف‌های محبوبه بلباسی بنشینیم؛ همسر شهید بلباسی. زن جوانی که شش ماه پیش همسرش را کیلومترها آن طرف‌تر از مرزهای کشورمان در نبرد با تکفیری‌ها از دست داده، زنی که درست همانند همسر شهیدش معتقد است: «خدا خودش به انسان‌ها عزت می‌دهد و چه عزتی بالاتر از شهادت.»

فوق‌العاده محجوب بود. از همان نگاه اول محجوبیتش به چشم آمد. یک چهره نورانی، یک شخصیت آرام و یک صدای مهربان. همه اینها از همان لحظه اول به دل من نشست، اما بعد از ازدواجمان هرچه زمان می‌گذشت، هم ایشان پخته‌تر می‌شد، هم ‌من، بیشتر و بیشتر به جنبه‌های خوب شخصیتش پی می‌بردم. محمد، فوق‌العاده صبور بود، در برابر همه مشکلاتی که ممکن است برای هر کسی در زندگی به وجود بیاید، هیچ وقت نشده بود شکایتی بکند. همیشه با حوصله و صبر مشکلاتش را حل می‌کرد. ایمان محکمی داشت که نشات گرفته از آیه شریفه «یآ أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» بود.


خانواده شهدای مدافع حرم، متاسفانه گاهی حرف‌ها، طعنه‌ها و کنایه‌هایی می‌شنوند که منصفانه نیست. حتما این حرف‌ها به گوش شما هم رسیده است.

خیلی فراوان، اما خدا شاهد است این طور نیست. من معتقدم آنها این حرف‌ها را از سر جهل می‌زنند. آنها نمی‌دانند شب‌ها وقتی بچه‌های ما بهانه پدر را می‌گیرند، ما چطور آرامشان می‌کنیم. نمی‌دانند من به این زینب چند روزه که اصلا پدرش را ندیده چه جوابی باید بدهم. چطور باید به او توضیح بدهم که چرا تو با پدرت عکس نداری، اما بقیه خواهر برادرهایت عکس دارند. اگر این آدم‌ها خودشان را جای ما، جای بچه‌های ما بگذارند هیچ وقت این حرف را نمی‌زنند. چون چیزی که باعث شده اینها مدافع حرم بشوند و جانشان را در این راه از دست بدهند، یک انگیزه الهی است. همسرم همیشه می‌گفت خدا خودش به انسان‌ها عزت می‌دهد و چه عزتی بالاتر از شهادت. حالا می‌بینم این جمله‌اش عین حقیقت بوده. این عزت، نصیب هر کسی نمی‌شود.

رو به خان‌طومان به همسرم سلام کردم

چند ماهی از شهادت همسرم گذشته بود، خیلی دلم می‌خواست زیارت حضرت زینب(س) نصیب من هم بشود. ماه هفتم بارداری‌ام بود که از طرف سپاه خانواده شهدای مدافع حرم را بردند سوریه و من و بچه‌هایم هم جزو این گروه بودیم. وقتی رسیدیم هوا فوق‌العاده گرم بود، تازه هوا تاریک شده بود. همان لحظه بود که دیدم چراغ‌های حیاط صحن خانم زینب را خاموش کرده‌اند و حیاط چقدر خلوت است، برای این همه غربت دلم لرزید. ته دلم گفتم خانم شما اینجا اینقدر غریب هستید. من دیگر چه حرفی بزنم. من فقط یکی را از دست داده‌ام، شما آن همه داغ دیدید در یک روز. آن موقع من اصلا خجالت کشیدم به حضرت زینب گله کنم. بعد از زیارت، همانجا داخل حرم از یکی از همرزمانش که داخل کاروان ما بودند،‌ پرسیدم خان‌طومان کدام طرف است، نشانی‌اش را داد. من رو کردم به سمت خان‌طومان، به همسرم و به همه شهدای خان‌طومان سلام کردم. گفتم ان‌شاءالله شفاعت ما را کنید.

شهید مدافع حرم محمد بلباسی از شهدای لشکر عملیاتی 25 کربلای مازندران به همراه 12 تن دیگر از یارانش در روز 17 اردیبهشت ماه امسال در خان‌ طومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در معرکه نبرد جاماند.






التماس دعای شهادت

شهید سجاد طاهر نیا

ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت ( در عمل ) بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است. س.ره توبه/ آیه 123


4/4/64  در رشت متولد شد. روزی که به دنیا آمد من در منطقه بودم. روزی هم که فرزندش به دنیا آمد او در سوریه بود.

84 وارد سپاه شد. یک هفته قبل از اعزام  با من تماس گرفت، اما حرفی از رفتن نزد. ماموریت هایش برایمان عادی شده بود. از نخستین روزهای خدمتش در سپاه تا روزی که شهید شد، نیمی از این مدت را در ماموریت گذرانده بود. یک بار شمال غرب، یک بار سیستان و بلوچستان.   چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت. نیمه شب بود. حدود دوازده، دوازده و نیم. حال و احوال کردیم اما نپرسیدم کجاست. از من پرسید مادرش بیدار است ؟ گفتم خواب هم باشد بیدارش می کنم چون دلتنگت است. با مادرش هم دقایقی صحبت کرد. بعد از اتمام مکالمه، مادرش از من پرسید : سجاد کجا بود؟ گفتم : حتما سیستان  مثل همیشه. همسرم گفت ولی صدای عربی از آن سوی خط به گوش می رسید. گفتم لهجه سیستانی بوده اشتباه می کنی.

چند روز مانده بود به شهادتش ، من راهی قم شدم. خانمش باردار بود و سجاد هم ماموریت. پدر خانمش گفت: حاج آقا خبر دارید که آقا سجاد سوریه است؟ من تا آن روز نمی دانستم. مادرش تا روزی که خبر شهادت سجاد را آوردند هم از این موضوع با خبر نبود.

آقا سجاد در بین خانواده ما و اقوام و آشنایان، یک شخصیت موجه با اخلاق اسلامی شناخته می شد. هرچند اعتراف می کنم که من تا زمان حیات دنیوی اش او را نشناختم. شاید کلیشه ای باشد گفتن این حرف ها اما هیچ چیز برای ایشان مهم تر از نماز اول وقت نبود. نیمه شب ها را به عبادت می گذراند. خودش و همسرش هردو اهل نماز شب بودند. هروقت سجاد می آمد گیلان هرجا که به من و مادرش می رسید، چه در خیابان چه میهمانی خم می شد و دست هایمان را می بوسید. چند بار به او خرده گرفتم اما می گفت من از این کارم لذت می برم، وظیفه من است!

آیت الله احدی با سجاد آشنایی قدیمی داشت. قدیم تر ها ایشان برای سخنرانی به مهدیه می آمد. وقتی سجاد 12 یا 13ساله بود. بعدها که آقا سجاد راهی قم شد گویا ارتباطاتش با ایشان  بیشتر شد. گاهی برایم تعریف می کرد که در محضر آیت الله احدی بوده ام اما من هرگز اطلاع نداشتم که در کلاس های اخلاق ایشان هم شرکت می کند! بعد از شهادت آقا سجاد، آقای احدی به من میگفت من سال ها درحوزه درس خوانده ام، آیت الله شده ام اما از سجاد شما بسیار آموخته ام.

آیت الله احدی از سجاد نقل هایی داشت که من تا آن روز این ها را درباره فرزندم نمی دانستم. به نظرم آقا سجاد به کمال شخصیتی و فکری رسیده بود و آماده بود برای شهادت. خدا هم خواسته او را اجابت کرد.

آقای احدی می گفت سجاد قبل از سوریه رفتن با من تماس گرفت.  گفت برایم استخاره کن. این کار را کردم. آیه 123 سوره توبه آمد: ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت در عمل بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است

آیت الله  احدی میگفت من دوست نداشتم این را برای سجاد بخوانم. به او گفتم انشا الله هرزمان برگشتی برایت خواهم خواند. اما سجاد مکررا تاکید داشت که آیه ای که اذن به شهادت و جهاد بدهد آمده یا نه؟

من اکنون می فهمم که سجاد به کمال رسیده  بود و می دانست رفتنی است. فرماندهان و رفقایش می دانستند که  او شهید می شود.

همرزمانش تعریف می کنند شب قبل از عملیات  فرماندهان از او تجلیل کردند که تو فرزندت را  ندیدی. ان شاالله وقتی  برگشتیم از طرف سپاه یک سفرزیارتی به مشهد مقدس اعزام خواهی شد. سجاد گفته بود من که کاری نکردم اما ببینید من اصلا مهلت دیدن و برگشتن پیدا می کنم یا نه!

سجاد کارش تهران بود، مسکنش قم. بارها می شد تماس می گرفتم با منزلش، خانمش می گفت هنوز نیامده. زنگ می زدم محل کارش،  میگفت هنوز کارم تمام نشده. بهش میگفتم کار که تمام شدنی نیست، می گفت کار امروزم تمام نشده...آقا سجاد در کار هم ایثارگری می کرد.

از 7 سالگی در تمام مراسمات مذهبی همراه خودم میبردمش. با مسجد و پایگاه های بسیج و مراسمات مذهبی عجین شده بود. طوری تربیتش کرده بودم که حتی یک شب هم بیرون از خانه نباشد. تاخیر نکند. از مدرسه مستقیم به خانه بیاید. ایشان یک  بار در زندگی اش یک اشتباه کوچک کرد. دیر از مدرسه آمد. گفتم چرا یک ربع با تاخیر رسیدی؟گفت با بچه ها داشتیم می آمدیم! گفتم تو باید دو و نیم خانه می بودی الان ساعت یک ربع به  سه است و هیچ عذری پذیرفته نیست. اعتراف کرد که رفته بود آتاری بازی کند! بعد از آن هرگز بی اجازه کاری نکرد و من هیچ بازیگوشی دیگری از او به خاطر ندارم.

آقا سجاد تاسوعا شهید شد. من یک روز بعد از عاشورا متوجه شدم. سرِ زمینم بودم در روستا با لباس کار. تماس های مشکوک با من میشد از طرف دوستانم که کجایی ؟ کی به خانه برمیگردی؟ کم کم دلهره به جانم افتاد. دامادم ماموریت بود همسرم هم تازه از بیمارستان مرخص شده بود. ذهنم به سوی آنان رفت که نکند اتفاقی افتاده باشد. دیدم دوستانم آمدند سر زمین دنبالم. با اینکه آدرسی هم از آنجا نداشتند. این بیشتر دچار تشویشم کرد. سوار ماشین که شدم ناگهان یکی از رفقا تماس گرفت. تسلیت گفت... تسلیت را که  گفت دیگر پاهایم سست شد و به من گفتند که سجادم شهید شده. به خانه که رسیدم دیدم منزل و محله مملو از جمعیت است...

چند جمله ای را مستقیم با آقا سجاد صحبت کنید:

تو عاقبت بخیر شدی. دست ماراهم بگیر. مارا شفاعت کن و سفارش مارا هم بکن.

خیلی ها نزد ما می آیند که اصلا نمی شناسیمشان. می گویند ما از سجاد خواستیم برای حاجاتمان دعا کند و حاجتمان برآورده شده. شهدا مستجاب الدعوه هستند و امیدوارم سجاد دست مارا هم بگیرد.

...

 پدر حرف می زد و مادر همین طور که نگاهش را به زمین دوخته بود به فکر فرو میرفت. شاید یاد خاطرات آقا سجاد می کرد و به خود می بالید که چنین شیرمردی را پیشکش عمه سادات کرده، هردو اما با صلابت از فرزندشان حرف می زدند. با سری سرفراز و دلی پر امید و ...چشمانی تر...