شهدا

شهدا

بسم رب شهداء و الصدیقین این وبلاگ به شهدای مدافع حرم و شهدای صابرین و شهدای لبنانی اختصاص دارد.التماس دعای شهادت
شهدا

شهدا

بسم رب شهداء و الصدیقین این وبلاگ به شهدای مدافع حرم و شهدای صابرین و شهدای لبنانی اختصاص دارد.التماس دعای شهادت

شهید سجاد طاهر نیا

ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت ( در عمل ) بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است. س.ره توبه/ آیه 123


4/4/64  در رشت متولد شد. روزی که به دنیا آمد من در منطقه بودم. روزی هم که فرزندش به دنیا آمد او در سوریه بود.

84 وارد سپاه شد. یک هفته قبل از اعزام  با من تماس گرفت، اما حرفی از رفتن نزد. ماموریت هایش برایمان عادی شده بود. از نخستین روزهای خدمتش در سپاه تا روزی که شهید شد، نیمی از این مدت را در ماموریت گذرانده بود. یک بار شمال غرب، یک بار سیستان و بلوچستان.   چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت. نیمه شب بود. حدود دوازده، دوازده و نیم. حال و احوال کردیم اما نپرسیدم کجاست. از من پرسید مادرش بیدار است ؟ گفتم خواب هم باشد بیدارش می کنم چون دلتنگت است. با مادرش هم دقایقی صحبت کرد. بعد از اتمام مکالمه، مادرش از من پرسید : سجاد کجا بود؟ گفتم : حتما سیستان  مثل همیشه. همسرم گفت ولی صدای عربی از آن سوی خط به گوش می رسید. گفتم لهجه سیستانی بوده اشتباه می کنی.

چند روز مانده بود به شهادتش ، من راهی قم شدم. خانمش باردار بود و سجاد هم ماموریت. پدر خانمش گفت: حاج آقا خبر دارید که آقا سجاد سوریه است؟ من تا آن روز نمی دانستم. مادرش تا روزی که خبر شهادت سجاد را آوردند هم از این موضوع با خبر نبود.

آقا سجاد در بین خانواده ما و اقوام و آشنایان، یک شخصیت موجه با اخلاق اسلامی شناخته می شد. هرچند اعتراف می کنم که من تا زمان حیات دنیوی اش او را نشناختم. شاید کلیشه ای باشد گفتن این حرف ها اما هیچ چیز برای ایشان مهم تر از نماز اول وقت نبود. نیمه شب ها را به عبادت می گذراند. خودش و همسرش هردو اهل نماز شب بودند. هروقت سجاد می آمد گیلان هرجا که به من و مادرش می رسید، چه در خیابان چه میهمانی خم می شد و دست هایمان را می بوسید. چند بار به او خرده گرفتم اما می گفت من از این کارم لذت می برم، وظیفه من است!

آیت الله احدی با سجاد آشنایی قدیمی داشت. قدیم تر ها ایشان برای سخنرانی به مهدیه می آمد. وقتی سجاد 12 یا 13ساله بود. بعدها که آقا سجاد راهی قم شد گویا ارتباطاتش با ایشان  بیشتر شد. گاهی برایم تعریف می کرد که در محضر آیت الله احدی بوده ام اما من هرگز اطلاع نداشتم که در کلاس های اخلاق ایشان هم شرکت می کند! بعد از شهادت آقا سجاد، آقای احدی به من میگفت من سال ها درحوزه درس خوانده ام، آیت الله شده ام اما از سجاد شما بسیار آموخته ام.

آیت الله احدی از سجاد نقل هایی داشت که من تا آن روز این ها را درباره فرزندم نمی دانستم. به نظرم آقا سجاد به کمال شخصیتی و فکری رسیده بود و آماده بود برای شهادت. خدا هم خواسته او را اجابت کرد.

آقای احدی می گفت سجاد قبل از سوریه رفتن با من تماس گرفت.  گفت برایم استخاره کن. این کار را کردم. آیه 123 سوره توبه آمد: ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت در عمل بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است

آیت الله  احدی میگفت من دوست نداشتم این را برای سجاد بخوانم. به او گفتم انشا الله هرزمان برگشتی برایت خواهم خواند. اما سجاد مکررا تاکید داشت که آیه ای که اذن به شهادت و جهاد بدهد آمده یا نه؟

من اکنون می فهمم که سجاد به کمال رسیده  بود و می دانست رفتنی است. فرماندهان و رفقایش می دانستند که  او شهید می شود.

همرزمانش تعریف می کنند شب قبل از عملیات  فرماندهان از او تجلیل کردند که تو فرزندت را  ندیدی. ان شاالله وقتی  برگشتیم از طرف سپاه یک سفرزیارتی به مشهد مقدس اعزام خواهی شد. سجاد گفته بود من که کاری نکردم اما ببینید من اصلا مهلت دیدن و برگشتن پیدا می کنم یا نه!

سجاد کارش تهران بود، مسکنش قم. بارها می شد تماس می گرفتم با منزلش، خانمش می گفت هنوز نیامده. زنگ می زدم محل کارش،  میگفت هنوز کارم تمام نشده. بهش میگفتم کار که تمام شدنی نیست، می گفت کار امروزم تمام نشده...آقا سجاد در کار هم ایثارگری می کرد.

از 7 سالگی در تمام مراسمات مذهبی همراه خودم میبردمش. با مسجد و پایگاه های بسیج و مراسمات مذهبی عجین شده بود. طوری تربیتش کرده بودم که حتی یک شب هم بیرون از خانه نباشد. تاخیر نکند. از مدرسه مستقیم به خانه بیاید. ایشان یک  بار در زندگی اش یک اشتباه کوچک کرد. دیر از مدرسه آمد. گفتم چرا یک ربع با تاخیر رسیدی؟گفت با بچه ها داشتیم می آمدیم! گفتم تو باید دو و نیم خانه می بودی الان ساعت یک ربع به  سه است و هیچ عذری پذیرفته نیست. اعتراف کرد که رفته بود آتاری بازی کند! بعد از آن هرگز بی اجازه کاری نکرد و من هیچ بازیگوشی دیگری از او به خاطر ندارم.

آقا سجاد تاسوعا شهید شد. من یک روز بعد از عاشورا متوجه شدم. سرِ زمینم بودم در روستا با لباس کار. تماس های مشکوک با من میشد از طرف دوستانم که کجایی ؟ کی به خانه برمیگردی؟ کم کم دلهره به جانم افتاد. دامادم ماموریت بود همسرم هم تازه از بیمارستان مرخص شده بود. ذهنم به سوی آنان رفت که نکند اتفاقی افتاده باشد. دیدم دوستانم آمدند سر زمین دنبالم. با اینکه آدرسی هم از آنجا نداشتند. این بیشتر دچار تشویشم کرد. سوار ماشین که شدم ناگهان یکی از رفقا تماس گرفت. تسلیت گفت... تسلیت را که  گفت دیگر پاهایم سست شد و به من گفتند که سجادم شهید شده. به خانه که رسیدم دیدم منزل و محله مملو از جمعیت است...

چند جمله ای را مستقیم با آقا سجاد صحبت کنید:

تو عاقبت بخیر شدی. دست ماراهم بگیر. مارا شفاعت کن و سفارش مارا هم بکن.

خیلی ها نزد ما می آیند که اصلا نمی شناسیمشان. می گویند ما از سجاد خواستیم برای حاجاتمان دعا کند و حاجتمان برآورده شده. شهدا مستجاب الدعوه هستند و امیدوارم سجاد دست مارا هم بگیرد.

...

 پدر حرف می زد و مادر همین طور که نگاهش را به زمین دوخته بود به فکر فرو میرفت. شاید یاد خاطرات آقا سجاد می کرد و به خود می بالید که چنین شیرمردی را پیشکش عمه سادات کرده، هردو اما با صلابت از فرزندشان حرف می زدند. با سری سرفراز و دلی پر امید و ...چشمانی تر...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.