شهید مجتبی یداللهی کوچکترین شهید ارتش جمهوری اسلامی ایران متولد 1370 و 25 ساله بود که ماه گذشته به همراه 4 تن از تکاوران تیپ نوهد ارتش جمهوری اسلامی ایران در عملیات نیروهای مقاومت در سوریه توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. شهید مجتبی یداللهی بهصورت داوطلبانه و بهعنوان نیروی مستشاری بهمنظور دفاع از حرم عمهی سادات به سوریه رفته بود.
شهید یداللهی در وصیتنامهی خود آورده است
به نام او
ما را مدافعان حرم آفریدهاند...
کلام امیر: من آن افسری را دوست دارم که با ناتوانان و بیچارگان فروتن و با گردنکشان همچون قهر الهی بیرحم و متکبر باشد. ای مالک؛ تا میتوانی افسران سپاه را از خانواده های نجیب و دودمان های با شرافت و اصیل انتخاب کن، مخصوصا تاریخ پیشینیان و اجداد فرماندهان باید بدقت رسیدگی شود، تا مبادا آلودهنژادان و پستفطرتان به مقام سرداری (ریاست هر قسمت از دولت...) رسند. و موقعیت حساس افسری را اشغال کنند؛ آری توارث و نژاد در روحیات اشخاص تاثیر بسزا دارد و تربیت خانودگی شالوده پرورشهایی است که در دبستان اجتماع انجام میشود؛ بنابراین باید دقت کنی تا افسران نجیب (روسای هر قسمت و دولت...) از خانوادههای پاک و شریف بر لشگریانت بگماری و نیروهای خود را که عهدهدار سنگینترین وظایف حیاتی کشور مصرند (فی الحال ایرانی) بیش از همه با مهمات فضایل و اخلاق تجهیز کنی.
خواهرم همچون حضرت زینب(س) باشید و با حجابتان به اسلام ناب محمدی خدمت کنید
حضرت زینب زبان گویای حماسه عاشورائیست،
چرا که همانند ماهی می ماند که از نور خورشید (امام حسین(ع)) کسب انرژی می نماید...
حضرت زینب(س) و یاران در اسارت یزیدیان بودند اما برداشت تاریخ چیز دیگری بوده و هست و خواهد بود چرا که یزیدیان به اسارت شجاعت، صداقت حضرت زینب(س) درآمده بودند. خواهرم همچون حضرت زینب باشید و با حجابتان به اسلام ناب محمدی خدمت کنید...
زینب(س) دریای معنویت و اخلاص بود و معنای ظاهری ایشان زینت پدر... (زین اب). زینت پدری همچون علی(ع) که خود جلوه الگو و مردانگی برای تمام تاریخ بشرین است. همیشه جاهایی احتمال خطا برای مکتب و ایدئولوژی اسلام ناب محمدی(ص) بودند.
ای دوستان، قلبی که برای پدر و مادر نتپد همان بهتر که نتپد و بهترین دعا برای آنان عمل صالح فرزندان آنان است و در سپاه و قدردانی از پدر و مادران علی الخصوص پدر و مادر خودم همین جمله بس، پدرها و مادرها بهشتند اگر فرزندان بصرت داشته باشند. جهت سلامتی و خشنودی تمامی پدران و مادران شهدا و همچنین در شهدا حضرت امام(ره) صلوات بلند ختم کنید...
التماس دعای شهادت
ـ شهید قطاسلو یکی از تکاوران ارتش و اولین عضو از «تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد» معروف به تیپ ۶۵ نوهد بود که در جنگ داخلی سوریه به فیض شهادت نائل امد.
ـ به گفته امیر سرتیپ احمدرضا پوردستان فرمانده نیروی زمینی ارتش ایران و سید «مسعود جزایری» معاون ستاد کل نیروهای مسلح و «امیر علی آراسته» معاون هماهنگکنندهٔ نیروی زمینی ارتش، محسن قیطاسلو و بعداً ۳ تن نظامی دیگر ایرانی (سرهنگ «مجتبی ذوالفقار نسب» فرمانده رکن دوم تیپ ۴۵ تکاور شوشتر، سروان «مرتضی زرهرند» از تکاوران تیپ ۲۵۸ پژوهنده شاهرود، ستوان دوم «مجتبی یداللهی منفرد» گر ) در کمین نیروهای مخالف افتاده یا بوسیله تک تیراندازان هدف قرار گرفتهاند.
ـشهید قیطاسلو دارای مدرک لیسانس مدیریت دفاعی از دانشگاه افسری امام علی نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران بود و قبل از آن فرماندهی یک پایگاه مقاومت بسیج در شهرستان پاکدشت را بر عهده داشت.
او جزو نخستین نیروهای ارتش بود که بعد از انقلاب ۱۳۵۷ ایران برای عملیات فرامرزی اعزام میشدند.
ـ محسن را خیلی ها بعنوان اولین شهید مدافع حرم ارتش می شناسند، شما که پدر این شهید هستید، محسن را چطور معرفی می کنید؟
پسر من جنگاور بود،غواص بود ،چترباز بود دوره هایی که یک رنجر باید ببیند گذرانده بود، کلاه سبز بود ، غریق نجات بود. اما قبل از همه اینها محسن یک بسیجی بود؛ یک نظامی خالص. از خیلی سال قبل تر مسئول حوزه بسیج بود، مسئول آموزش ناصحین بود، مسئول آموزش دانش آموزی پاکدشت بود و همیشه خودش را سرباز رهبر می دانست.
ـ هیچوقت فکر می کردید که شهید بشود؟
محسن زیاد از شهادت حرف می زد. همیشه در جمع های خانوادگی یا در هیئت ها که حضور داشت می گفت دعا کنید من شهید بشوم ؛ یعنی شهادت آرزویش بود. همیشه دنبال مسیری بود که او را به شهادت نزدیک تر کند. حتی وقتی در سوریه بود بااینکه دوره ماموریتش تمام شده بود اما باز هم داوطلبانه مانده بود ، به همرزمانش هم گفته بود من با شهادت برمی گردم.
ـ از نحوه شهادتش خبر دارید؟
دوستانش گفتند که یک عملیات سختی بین نیروهای ایرانی و نیروهای جبهه النصره بوجود آمده ، تا رسیدن نیروهای خودی محسن چندساعتی خط را به تنهایی نگهداشته بوده و قهرمانانه در نبردی مستقیم و تن به تن به شهادت رسیده. نیروهای دشمن، بعد از شهادت محسن برای اطمینان از مرگ او، به او تیر خلاص زده بودند. حتی وسائلش را هم با خودشان برده بودند.
ـ محسن کجا شهید شد؟
در شهر حلب منطقه برنه .افتخار من این است که پسرم قهرمانانه جنگید.
ـ برای اینکه برود سوریه و مدافع حرم بشود رضایت شما را گرفت؟
بله ...یک روز آمد و گفت دوست دارم بروم مدافع حرم بشوم. گفتم محسن جان خوب فکرهایت را کرده ای؟ گفت بله. اگر من نروم چه کسی برود؟! وظیفه من است که بروم و از حرم حضرت زینب (س) از مردم مظلوم و از اسلام دفاع کنم.
ـاین اولین ماموریت خارج از کشورش بود؟
نه قبلا یک بار هم رفته بود عراق . اما آن موقع ماموریتش طولانی نبود.
ـ پدری که هرهفته می آید بهشت زهرا شب را سر مزار پسر شهیدش می خوابد یعنی او را خیلی دوست داشته، چطور این پدر رضایت می دهد به رفتن فرزندش به جایی که پر از آتش گلوله است.
چون خودش دلش با رفتن بود. محسن درست است که پسرم بود، اما پشت و پناهم بود، من خیلی وابسته اش بودم، روزی هم که آمد و گفت می خواهد برود سوریه، من می دانستم که این راه شهادت دارد، خودم هم در دوران مقدس جبهه بودم ، می دانستم شرایط جنگ چطوری است. می دانستم که در این مسیر خیلی ها به شهادت می رسند، البته شهادت نصیب هرکسی نمی شود و اینهایی که امروز می بینید شهید شده اند همه برگزیده هستند.
ـ محسن فرزند چندمتان بود؟
پسر اولم بود. تکیه گاهم بود. همیشه هرکاری داشتم محسن داوطلب می شد انجامش می داد. همیشه فکر می کردم اگر یک روزی از این دنیا بروم ، این محسن است که زیر تابوتم را می گیرد من را از زمین بلند می کند. فکر نمی کردم برعکس بشود. اما شد... خدا عزتی به او داد که هیچ بنده ای نمی توانست بدهد.
ـ بعد از شهادت محسن او را خواب دیده اید؟
زیاد...من محسن را زیاد در خواب می بینم.حتی آن وقتی که نزدیک شهادتش بود هم چندباری خواب دیدم مراسم عزاداری است و من دارم محسن را تشییع می کنم. حال بدی داشتم. خدا شاهد است که بعد از اینکه بیدار می شدم تا صبح راه می رفتم. با خودم می گفتم خدایا این چه خوابی است... فکر می کردم یعنی قرار است واقعا محسن شهید بشود؟! الان می بینم محسن همیشه در خوابهای من حضور دارد
ـ الان چطور این حضور را نشان می دهد؟
در این مدتی که شهید شده چندباری پسرم را در خواب دیدم. دیدم بیرون در ایستاده. تعارف کردم که محسن جان بیا داخل خانه. چرا نمی آیی؟ محسن هم هربار گفته: بابا آخر من نگهبان بی بی هستم. نمی توانم اینجا را ترک کنم.
ـ پس حتما محسن ارادت زیادی به حضرت زینب(س) داشته.
دقیقا همین طور است. وقتی محسن داوطلب شد برای اعزام به سوریه، هم برایش بحث اعتقادی و مذهبی مطرح بود، هم بحث دفاع از مرزهای اسلام. همه اینها کنار هم جمع شد و محسن را برای رفتن ترغیب کرد. یادم نمی رود که محسن همیشه می گفت من می روم که سرباز بی بی باشم. حالا پسر من سرباز بی بی است.
محسن قطاسلو | |
---|---|
زاده | ۱۳۶۹ شهرستان پاکدشت، ایران[۱] |
درگذشته | ۱۱ آوریل ۲۰۱۶ میلادی (۲۶ سال) سوریه |
وفادار به/عضوِ | ایران |
سازمان/شاخه | نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران |
سال خدمت | ? – ۱۳۹۵ |
درجه | ستوان دوم |
بخش | تیپ ۶۵ نوهد |
جنگها | جنگ داخلی سوریه |
التماس دعای شهادت
شهید مدافع حرم عبد المهدی کاظمی فرزند عباس در سال ۶۳ متولد شد و با مدرک تحصیلی کارشناسی رشته حقوق در سال ۸۵ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد.
وی پس از گذراندن دورههای مختلف نظامی و مسئولیتهای مختلف ازجمله فرمانده گروهان پیاده گردان ۱۵۴ چهارده معصوم لشکر ۸ نجف اشرف، فرمانده گروهان گردان امام حسین سپاه ناحیه خمینیشهر، پزشکیار، مسئول تربیتبدنی، مسئول جنگ نوین در گردانهای سپاه، در اواخر آذر ۹۴ در جبهه مقاومت اسلامی و حق علیه باطل در حلب سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
عبد المهدی کاظمی در سال ۸۴ ازدواج و در جویآباد خمینیشهر زندگی میکرد که از این شهید دو فرزند دختر بانامهای فاطمه و ریحانه به یادگار مانده است.
عبد المهدی در آیینه زلال دل خویش، خاطره خوش مسجد را یافته بود که در نوجوانی به او پیشنهادشده بود بسیجی گردد؛ او این کلام را بشارتی دانست و بسیجی شد، او را مسئول کتابخانه و نوار خانه بسیج کردند. وقتی فرمانده پایگاه اشتیاق و پشتکارش را دید، مسئولیت تمام امور فرهنگی و ورزشی بسیج را به او سپرد.
همسر عبد المهدی کاظمی در خصوص سبک زندگی شهید میفرماید:
همسرم آن زمان درس طلبگی میخواند و میگفت: “من طلبه هستم و مالی از دنیا ندارم. داراییام همین کاپشنی است که پوشیدهام. نباید از من توقع زیاد داشته باشید. من اینطوری هستم اگر میتوانید قبول کنید. میدانم که ارزش شما بیش از این حرفها است. انشاءالله بعدها اگر توانستم جبران میکنم. الان من درس میخوانم و حقوقی ندارم. دوست دارم همسرم سادهزیست باشد. اگر قرار است نان خالی یا غذای خوب هم بخوریم باید بادل خوش باشد. زندگی بالا و پایین دارد، تلخی هست، سختی هست.”
همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسیار تأکید میکرد. برای خودم من هم ایمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگیام مؤمن و استاد اخلاق من باشد.
آنقدر همسرم ازلحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد. واقعاً هم عبد المهدی در مدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. امروز که میبینم عبد المهدی در کنارم نیست گویی از بهشت بیرون آمده باشم. من هر چه دارم را مدیون و مرهون شهیدم میدانم.
التماس دعای شهادت
مردانی مثل شهید محمد بلباسی، پدر سرافراز فاطمه، حسن و مهدی... پدر زینب؛ زینبی که هیچ وقت بابا را ندیده. دختر 18 روزهای که با بابا عکس ندارد. شهید بلباسی، اما برای دختر تازه به دنیا آمدهاش یادگار بزرگتری گذاشته است؛ همنامیاش با حضرت زینب(س)... حالا زینب بزرگ که بشود، قد که بکشد، راه که برود، هر جا، هر کسی صدایش بزند، هر کسی بگوید: زینب! یادش میافتد نامش را وامدار چه کسی است، یادش میماند بابا چرا رفت؟ چرا آسمانی شد... .
تولد زینب بلباسی بهانهای است تا پای حرفهای محبوبه بلباسی بنشینیم؛ همسر شهید بلباسی. زن جوانی که شش ماه پیش همسرش را کیلومترها آن طرفتر از مرزهای کشورمان در نبرد با تکفیریها از دست داده، زنی که درست همانند همسر شهیدش معتقد است: «خدا خودش به انسانها عزت میدهد و چه عزتی بالاتر از شهادت.»
فوقالعاده محجوب بود. از همان نگاه اول محجوبیتش به چشم آمد. یک چهره نورانی، یک شخصیت آرام و یک صدای مهربان. همه اینها از همان لحظه اول به دل من نشست، اما بعد از ازدواجمان هرچه زمان میگذشت، هم ایشان پختهتر میشد، هم من، بیشتر و بیشتر به جنبههای خوب شخصیتش پی میبردم. محمد، فوقالعاده صبور بود، در برابر همه مشکلاتی که ممکن است برای هر کسی در زندگی به وجود بیاید، هیچ وقت نشده بود شکایتی بکند. همیشه با حوصله و صبر مشکلاتش را حل میکرد. ایمان محکمی داشت که نشات گرفته از آیه شریفه «یآ أَیتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ» بود.
ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت ( در عمل ) بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است. س.ره توبه/ آیه 123
4/4/64 در رشت متولد شد. روزی که به دنیا آمد من در منطقه بودم. روزی هم که فرزندش به دنیا آمد او در سوریه بود.
84 وارد سپاه شد. یک هفته قبل از اعزام با من تماس گرفت، اما حرفی از رفتن نزد. ماموریت هایش برایمان عادی شده بود. از نخستین روزهای خدمتش در سپاه تا روزی که شهید شد، نیمی از این مدت را در ماموریت گذرانده بود. یک بار شمال غرب، یک بار سیستان و بلوچستان. چند روز بعد دوباره با من تماس گرفت. نیمه شب بود. حدود دوازده، دوازده و نیم. حال و احوال کردیم اما نپرسیدم کجاست. از من پرسید مادرش بیدار است ؟ گفتم خواب هم باشد بیدارش می کنم چون دلتنگت است. با مادرش هم دقایقی صحبت کرد. بعد از اتمام مکالمه، مادرش از من پرسید : سجاد کجا بود؟ گفتم : حتما سیستان مثل همیشه. همسرم گفت ولی صدای عربی از آن سوی خط به گوش می رسید. گفتم لهجه سیستانی بوده اشتباه می کنی.
چند روز مانده بود به شهادتش ، من راهی قم شدم. خانمش باردار بود و سجاد هم ماموریت. پدر خانمش گفت: حاج آقا خبر دارید که آقا سجاد سوریه است؟ من تا آن روز نمی دانستم. مادرش تا روزی که خبر شهادت سجاد را آوردند هم از این موضوع با خبر نبود.
آقا سجاد در بین خانواده ما و اقوام و آشنایان، یک شخصیت موجه با اخلاق اسلامی شناخته می شد. هرچند اعتراف می کنم که من تا زمان حیات دنیوی اش او را نشناختم. شاید کلیشه ای باشد گفتن این حرف ها اما هیچ چیز برای ایشان مهم تر از نماز اول وقت نبود. نیمه شب ها را به عبادت می گذراند. خودش و همسرش هردو اهل نماز شب بودند. هروقت سجاد می آمد گیلان هرجا که به من و مادرش می رسید، چه در خیابان چه میهمانی خم می شد و دست هایمان را می بوسید. چند بار به او خرده گرفتم اما می گفت من از این کارم لذت می برم، وظیفه من است!
آیت الله احدی با سجاد آشنایی قدیمی داشت. قدیم تر ها ایشان برای سخنرانی به مهدیه می آمد. وقتی سجاد 12 یا 13ساله بود. بعدها که آقا سجاد راهی قم شد گویا ارتباطاتش با ایشان بیشتر شد. گاهی برایم تعریف می کرد که در محضر آیت الله احدی بوده ام اما من هرگز اطلاع نداشتم که در کلاس های اخلاق ایشان هم شرکت می کند! بعد از شهادت آقا سجاد، آقای احدی به من میگفت من سال ها درحوزه درس خوانده ام، آیت الله شده ام اما از سجاد شما بسیار آموخته ام.
آیت الله احدی از سجاد نقل هایی داشت که من تا آن روز این ها را درباره فرزندم نمی دانستم. به نظرم آقا سجاد به کمال شخصیتی و فکری رسیده بود و آماده بود برای شهادت. خدا هم خواسته او را اجابت کرد.
آقای احدی می گفت سجاد قبل از سوریه رفتن با من تماس گرفت. گفت برایم استخاره کن. این کار را کردم. آیه 123 سوره توبه آمد: ای کسانی که ایمان آورده اید ( ابتدا طبق مصالح و قواعد ) با کسانی از کفار پیکار کنید که به شما نزدیک ترند و حتما باید در شما شدت و صلابت در عمل بیابند ، و بدانید که خداوند با پرهیزگاران است
آیت الله احدی میگفت من دوست نداشتم این را برای سجاد بخوانم. به او گفتم انشا الله هرزمان برگشتی برایت خواهم خواند. اما سجاد مکررا تاکید داشت که آیه ای که اذن به شهادت و جهاد بدهد آمده یا نه؟
من اکنون می فهمم که سجاد به کمال رسیده بود و می دانست رفتنی است. فرماندهان و رفقایش می دانستند که او شهید می شود.
همرزمانش تعریف می کنند شب قبل از عملیات فرماندهان از او تجلیل کردند که تو فرزندت را ندیدی. ان شاالله وقتی برگشتیم از طرف سپاه یک سفرزیارتی به مشهد مقدس اعزام خواهی شد. سجاد گفته بود من که کاری نکردم اما ببینید من اصلا مهلت دیدن و برگشتن پیدا می کنم یا نه!
سجاد کارش تهران بود، مسکنش قم. بارها می شد تماس می گرفتم با منزلش، خانمش می گفت هنوز نیامده. زنگ می زدم محل کارش، میگفت هنوز کارم تمام نشده. بهش میگفتم کار که تمام شدنی نیست، می گفت کار امروزم تمام نشده...آقا سجاد در کار هم ایثارگری می کرد.
از 7 سالگی در تمام مراسمات مذهبی همراه خودم میبردمش. با مسجد و پایگاه های بسیج و مراسمات مذهبی عجین شده بود. طوری تربیتش کرده بودم که حتی یک شب هم بیرون از خانه نباشد. تاخیر نکند. از مدرسه مستقیم به خانه بیاید. ایشان یک بار در زندگی اش یک اشتباه کوچک کرد. دیر از مدرسه آمد. گفتم چرا یک ربع با تاخیر رسیدی؟گفت با بچه ها داشتیم می آمدیم! گفتم تو باید دو و نیم خانه می بودی الان ساعت یک ربع به سه است و هیچ عذری پذیرفته نیست. اعتراف کرد که رفته بود آتاری بازی کند! بعد از آن هرگز بی اجازه کاری نکرد و من هیچ بازیگوشی دیگری از او به خاطر ندارم.
آقا سجاد تاسوعا شهید شد. من یک روز بعد از عاشورا متوجه شدم. سرِ زمینم بودم در روستا با لباس کار. تماس های مشکوک با من میشد از طرف دوستانم که کجایی ؟ کی به خانه برمیگردی؟ کم کم دلهره به جانم افتاد. دامادم ماموریت بود همسرم هم تازه از بیمارستان مرخص شده بود. ذهنم به سوی آنان رفت که نکند اتفاقی افتاده باشد. دیدم دوستانم آمدند سر زمین دنبالم. با اینکه آدرسی هم از آنجا نداشتند. این بیشتر دچار تشویشم کرد. سوار ماشین که شدم ناگهان یکی از رفقا تماس گرفت. تسلیت گفت... تسلیت را که گفت دیگر پاهایم سست شد و به من گفتند که سجادم شهید شده. به خانه که رسیدم دیدم منزل و محله مملو از جمعیت است...
چند جمله ای را مستقیم با آقا سجاد صحبت کنید:
تو عاقبت بخیر شدی. دست ماراهم بگیر. مارا شفاعت کن و سفارش مارا هم بکن.
خیلی ها نزد ما می آیند که اصلا نمی شناسیمشان. می گویند ما از سجاد خواستیم برای حاجاتمان دعا کند و حاجتمان برآورده شده. شهدا مستجاب الدعوه هستند و امیدوارم سجاد دست مارا هم بگیرد.
...
پدر حرف می زد و مادر همین طور که نگاهش را به زمین دوخته بود به فکر فرو میرفت. شاید یاد خاطرات آقا سجاد می کرد و به خود می بالید که چنین شیرمردی را پیشکش عمه سادات کرده، هردو اما با صلابت از فرزندشان حرف می زدند. با سری سرفراز و دلی پر امید و ...چشمانی تر...